-
همچین برادری دارم من:)))
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1392 23:58
یه کاریه که وقتای بیکاری انجام میدم در واقع یه سری کیف و جامدادی دست سازه البته جدی جدی روش کار نمیکنممم هر وقت که بیکار میشم میرم سراغ شون، هر چی تا حالا درست کردم رو برادرم ازم گرفته:))) هر چی هم که من اصرار میکنمم که من واسه تو همین جوری درست میکنم گوش نمیده!!! البته از اینایی که گفته هنوز من هیشکدوم رو تحویلش...
-
اراده ی زنبقی
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1392 00:15
یعنی این تیکر بالا انقدر به من امید و ذوق میده:)) وقتی نا امید میشمم، وقتی که میخوام پر خوری کنم یا تنبلی کنممممم این تیکر و که ببینممم پر از انرژی و اراده میشممممم باشد که لاغر شوممم چه خوب شد که تیکر و گذاشتم اینجااااا یعنی میشه تا مهر به وزن دلخواهمم برسم؟؟؟؟؟ نه نمیشه:((
-
:)
چهارشنبه 26 تیرماه سال 1392 23:32
خدایا شکرت خوشحالم آرومم داره جور میشه باورم نمیشه
-
یک عاشقانه ی آرام
یکشنبه 23 تیرماه سال 1392 23:15
"هرگز به خاطر مردمی که به مهرورزی به ایشان عادت کرده یی، زندگی نخواهی کرد. نمازی که از روی عادت خوانده شود، نماز نیست، تکرار عاذت است: نوعی اعتیاد. حرفه یی شدن، پایان قصه ی خواستن است. عادت، رد تفکر است و رد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتدای ددی زیستن." یک عاشقانه آرام- نادر ابراهیمی من عاشق این دست و پاهای نقلی...
-
مهمانی پر زرق و برق خدا
چهارشنبه 19 تیرماه سال 1392 19:00
ماه رمضون واسه روزه نگیر ها خیلی سخت تره!! سخت تره وقتی تو خیابون داری از تشنگی له له میزنی و حالت بد میشه ولی نمیتونی یه جرعه آب بنوشی!!! کلا با روزه گرفتتن مخصوصا در فصل تابستون مشکل دارم و به نظرم نه تنها صوابی نداره بلکه گناه هم داره و ظلمه در حق بدن و سلامتی! نمیتونم تصور کنم که از 4/5 صبح تا 9/5 چیزی نخورم، بعدش...
-
فوبی
دوشنبه 10 تیرماه سال 1392 12:28
اگر از من بپرسند بدترین نقطه ضعف و یا عیب (هرچی میخواهید اسمشو بگذارید) چیه، قطعا پاسخ خواهم داد ترس!!! بله من خیلی آدم ترسویی هستم خودم خسته شدم اولا فقط از لمس کردنشان میترسم، کم کم رسید به اینکه از کنارشان هم نتوانستم رد شوم الان دیگه از صدای بال های شان هم وحشت دارم بله من فوبیای پرنده دارم نمیدونم تا چه حدی می...
-
چرا نمیری چرا نمیری تا من راحت شم؟؟؟؟
جمعه 7 تیرماه سال 1392 23:31
-
25
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 10:11
پارسال که از چرندی 24 نوشتم، اصلا فکر نمی کردم که 25 گند تر از 24 خواهد بود!!! بعدا نوشت : خب امروز صبح دعوای بدی با بد اخلاق کردم و نتیجه ش شد یه زنبق دل شکسته وافسرده و ناراحت،که از صبح تا عصر فقط گریه کرد. غروبی که رفتم خونه مامانم یک تولد مختصر و شمع 24 به جای 25:) خب الان ته دلم همچنان ناراحته ولی چاره ای جز...
-
وقتی که آروم میشم
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1392 17:56
-
این روز ها دلم زود میگیرد
سهشنبه 4 تیرماه سال 1392 20:31
اگر بگم که به پوچی رسیده ام خیلی کلیشه ایی خواهد بود؟؟؟؟ چه کلیشه ای و تکراری باشد چه نباشد، من به پوچی رسیدم!!!! خسته م از بی هدفی از معلقی!!! از نا امیدی منه نا امید یه گوشه می نشینم و به مسخره گی و بیخودی بودن راز به دنیا آمدن و جبر زندگی ام فکر میکنم!!
-
چیز کیک با طعم مهر برنجی
دوشنبه 3 تیرماه سال 1392 00:41
+یعنی خدا نکنه من به یه چی گیر بدم همه اطرافیانم کلافه میشن تا وقتی بنده به وصال برسم و خیال جمیع راحت شه، الانم دو روزه گیر دادم به داشتن یک عدد مهر برنجی برای خودم!! ولی خب مغزم کاملا تعطیله از عصر هر چی اتود زدم تا یه مهر واسه خودم طراحی کنم نشد که نشد!!! تصمیم دارم یه مهر برنجی بدم واسه م درست کنن تا پایین کارام...
-
فیلمی جات
شنبه 1 تیرماه سال 1392 12:24
تنها تفریحات خونه ما شامل، تماشای فیلم، جدول، کتاب و یه مسابقه ترکیه ای، می باشد!!! مسابقه هه که شنبه تا چهار شنبه بعد از ظهر پخش میشه و بعد از تموم شدنش منو همسر دراز میکشیم وبسته به حالمون یا جدول حل میکنیم یا کتاب میخونیم و بعدش لالا:) عصر وغروب هم که به بیرون رفتن و پیاده روی کردن میگذره و از اونجایی که اینجاا شبا...
-
ذهنم جمعه بازاره:)
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1392 19:20
+همسرم برگشت با خبرای خوب:) 80% میشه گفت حله حالا من موندم که تیکه های پازل زندگی مونو چه جوری بچینم که همه چی سر جای خودش قرار بگیره سخته!!! از طرفی هم همه چی بهم ریخته!!!! کار من مشخص نیست!! اصلا معلوم نیست با انتقالیم یا درخواست مرخصییک سالم موافقت بشه یا نه!!! معلوم نیست همونی بشه که میخوایم هیچی هیچی معلوم نیست...
-
رفتنش اینار برایم یک دنیا غم داشت
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 19:03
زیاد پیش میاد که از هم دیگه دور بشیم و تنها بمونیم! ولی اینبار گویا برایم با همه وقتهای دیگه فرق داره این بار رفتنش سرنوشت مون رو تغییر میده یه انقلاب بزرگ تو خونواده دو نفری مون رخ میده این همه منتظر اون خبر خوب و بده بودم و حالا رسید و باید می رفت!!!! نمیدونم باید از خدا چی بخوام فقط همینکه هر چی که به صلاح زندگی...
-
که من خسته نمیشم حتی از خواندن دوباره و دوباره شان...
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 00:07
"... هواپیما بر زمین نشست. چندلحظه بعد مسافران خنده بر لب با احساس شادی وارد سالن شدند، و هلهله و شادمانی را توی وطن بوسیدند. مادر حالا دیگر بی صبر شده بود. سنگین قدم بر می داشت، انگار سنگ به پاهاش بسته بودند، بی طاقت خودش را به این سو و آن سو می کشید و بعد کارگرهای فرودگاه صندوق چوبی بزرگ و زیبایی را با رنگ...
-
شادی مردم قانع کشور من!!!!
یکشنبه 26 خردادماه سال 1392 00:18
خوشحالم خیلی خوشحالم:) همگی با هم دست و جیغ و هورااااا پست قبل رو در حالی نوشتم که سر تا پامو یاس و نا امیدی فرا گرفته بود و اصلا فکرشم نمی کردم!!!
-
شنبه صبح 23 خ ر د ا د ه ش تا د و ه ش ت ه
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1392 21:59
جهت جلوگیری از ایجاد دردسر ادامه مطلب لدفن:) نشستیم تو حیاط زیر درخت انگور و هندونه میخوریم و نظرمیدیم که کی رای میاره کی به دوره دوم میرسه... نا خوداگاه یاد 4 سال پیش میفتم اونهمه شوق و ذوق امید به آینده که در کمتر از چند ساعت دود شدن و رفتن هوا صبح که شد همه تو بهت و ناباوری بودن و به قدری حجم این شوک عظیم و غیر...
-
یعنی کهیر میزنم!
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 22:29
یعنی حال بهم زن تر و بی نمک تر و تهوع آورتر از این وجود نداره!!!!!!!!!
-
البته که خیلی خیلی کم پیش میاد!!!!
یکشنبه 19 خردادماه سال 1392 22:03
وقتایی هست که وجودم پر از آرامشه! وقتایی که بعد 4 سال مزه استقلال رو می چشم وقتایی که حس میکنم زنم!!! وقتایی که بار تامین مخارج زندگی رو دوش من نیست! وقتایی که شرکت همسرم حقوق کارمنداشو سر تایم میده و من خیالم راحته!!!!!!!! من ارامش دارم و نگران قسط های عقب افتاده و خرید و خرج زندگی نیستم، من آرومم و آرامش و امنیت...
-
کمک پلیز
شنبه 18 خردادماه سال 1392 22:46
کسی میدونه که عایا من چطور میتونم مطالب بلاگ های قبلی رو منتقل کنم اینجا؟ از پرشین به بلاگ اسکای!!!
-
منم برم قشم عالی میشه
شنبه 18 خردادماه سال 1392 13:57
این روزا روزای در هم و قاطی پاتی و شلوغی هستند سه تا پیشنهاد کاری از سه نقطه مختلف و دور کشور!!!! سبک سنگین کردن و فاکتور گرفتن و تصمیم گرفتن این روزا حجم عظیمی از انرژی مونو میگیره واسه مون انرژی بفرستید و یا دعا کنید که بهترین رو انتخاب کنیم ممنونم:* :) حال و هوای 4 سال پیش کجا و الالن کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مناظرات واقعان...
-
بار دیگر شهری که دوست می داشتم
دوشنبه 13 خردادماه سال 1392 16:47
-
معذرت خواهی چه فایده ای داره؟
دوشنبه 13 خردادماه سال 1392 09:38
وفتی ناراحت شدن و ناراحت کردن من ارزشی نداشته باشه خوشحال کردن و خوب بودنش هم برای من ارزشی نداره کاش یک جایی بود که میشد تنها و آرام رفت و دیگه بر نگشت دلم برای خودم و روحم می سوزه دلم میخواد خودمو بغل کنم و بهش بگم که اگه ناراحتت میکنن من هستم تا همیشه تو قوی باش!!!! این روزا ناراحتم خیلی ناراحت این روزا روزایی...
-
شاید تکرار بشن
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1392 18:08
-
من و لذت جدیدم
دوشنبه 6 خردادماه سال 1392 21:15
سال 85 بود که گرافیک و به عشق مرمت و موزه داری ول کردم خب من نه به مرمت رسیدم نه به موزه داری حتی نتونستم تو انتخاب رشته م انتخاب شون کنم!!!!(دلیلش یه پسته واسه خودش بگذریم) یه رشته جدید و یه لجبازی مسیر زندگی مو کلا تغییر داد و من و یه ادمه دیگه ایی کرد نه میتونم بگم خوب و نه میتونیم بگم بد بود:-؟؟ سه ترم اول چیزی از...
-
!!!!!
شنبه 4 خردادماه سال 1392 22:27
عصر من بودم و پیاده روی تو خیابون خلوت پر از چنارای بلند و فکرای مختلف! من بودم که بزرگ شده بودم و در یک لحظه همه مراحل زندگیم جلو چشم رژه دادن و گذشتن!!! برگشتم به گذشته! من بودم من و مینو جون مربی مهدکودکم و آَش رشته هایی که به زور به خوردم میداد ومیخوابوندم تا مامانم بیاد و ببرتم منه محصل!!! کمی جلوتر منه دانشجو...
-
آشپزخونه:)
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1392 22:17
-
من
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1392 19:46
حوصله م سر رفته هوا همچنان سرده روزها در انتظار اون خبر خوب و بده می گذرن تعطیلات من تقریبا شروع شده من جدیدنا بیشتر به جنبه های خوبه خبره فکر میکنم من این روزها دلم میخواد زندگی مو بیشتر و بیشتر شبیه زندگی کنم من دلم میخواد برم بیرون ولی همسرم میگه بارون می باره:( من دوست ندارم انقدر از خود واقعیم دور بشم من خیلی...
-
توفیق اجباری+خورشیدکم
جمعه 27 اردیبهشتماه سال 1392 23:45
این پست آواز من و به خودم آورد و یک روز کامل در آشپزخونه حبس شدم و تونستم به سرو سامونی به اوضاع به هم ریخته کابینتا بدمممم تا از کمد آقای گوفی به کابینت مرتب زنبق :) تغییر ماهیت بدن!!! خداییش کار طاقت فرسا و سختی بود:دی اون هم برای منه تنبلی که کارهای روزمره و عادی رو هم به زور انجام میدم!!!!! به هر حال با خوندن پست...
-
حال همه ما خوب است اما تو باور مکن!
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1392 19:13
این روزا هیچ چیز سر جای خودش نیست همه چی گم شده همه چی بهم ریخته ست برنامه زندگی مون بهم ریخته آرامش پدر مادرم گم شده مدت هاست که نگرانی تو دل من و خانواده عزیزم خونه کرده و جمله آخرش چی میشه رو لبامون نشسته پ.ن:ربطی به زندگی خودم نداره این نگرانی ها پ.ن2: من و همسرم منتظر یه خبریم یه خبری که هم خوبه و عالیه و برای من...