برگشتم...
بعد از چندین ماه سر نزدن برگشتم، امروز بعد از 4 ماه این صفحه رو باز کردم و کامنت دو تا دوست قدیمی، منو دوباره به سر نوشتن برگردوند...
روزهام میگذرن، اصلا دلم نمیخواد که آرشیو این ویلاگ رو بخونم که همه ش برام رنج و غمه..
من عادت کردم به شرایط جدید، دلتنگی هست و از من دور نمیشه ولی من عادت کردم و فقط گه گاهی چند قطره اشک چشمامو نمناک میکنه...
من به شرایط جدیدم خو کردم، تو این چند ماهی که نبودم خیلی چیزا تغییر کرده، زندگیم پستی و بلندی زیاد داشته و منو همسرم همچنان 6 ماهه که منتظریم تا خونه مون فروش بره و یتونیم تو شهر جدید جابجا بشیم، 6 ماه آلاخون والاخون بودن و در کنار خانواده همسرم زندگی کردن کار اسونی نیست اگرچه که اونا خیلی مهربون و خوبند ولی خب استقلاب چیز دیگه است..
خونه خودت وسایل خودت یه چیز دیگه ست.
تا حالا تو طولزندگیم اینقد منتظر نمونده بودم، خیلی سخت و طاقت فرساست و من مدت هاست که بریدم!!!!!
فعلا همینارو داشته باشید تا با انرژی و سر فرصت برگردم:*