کارایی که قرار نیست تموم شن، دانشگاهی که تمومی نداره، استادایی که باهات راه نمیان، کارای اضافه ایی که یهو آوار شده رو سرت، مغزی که دیگه هنگ کرده و کار نمیکنه، اسفندی که قرار نیست تموم شه و در آخر یه آدم درمونده که دیروز فهمیده فقط ۴ روزفرصت داره واسه تحویل پروژه نهاییش!
خدایا یعنی میشه؟
چیه خب حق داره اعصابش خورد باشه، حق داره داغون باشه، لعنت به این زندگی که هیچیش معلوم نیست.
زندگی داستانی است لبریز از خشم و هیاهو، که از زبان ابلهی حکایت میشود، و معنای آن هیچ است.
شکسپیر
وقتی خدا ساکت است، میتوان هر ادعایی را به او نسبت داد!
گاهی پیش میاد که یهویی روال زندگیت عوض میشه و هیچ کاری نمیتونی انجام بدی، داره یه اتفاقایی تو زندگیم میفته، نمیدونم از کجا میان و به کجا میرسن، نمیدونم چی هستن، فقط تغییر و سردرگمی و بلاتکلیفی تو زندگیم موج میزنه امیدوارم پایان خوبی داشته باشه!
خدایا بهت نیاز دارم!
پ.ن: یه غیبت تقریبا طولانی داشتم می دونم