-
همیشه باید یه جای کار بلنگد..
جمعه 13 تیرماه سال 1393 19:38
همیشه در اوج امیدورای و خوشی باید یه تضاد و تلخی پیش بیاید/ این ترانه عالی ست عالی ی ی ی ی ی گذر اردیبهشت..
-
این روزام صورتیه صورتی هستن:)
پنجشنبه 29 خردادماه سال 1393 22:09
یه چند روزی رومهمون کوچولو داشتم :) انقدر سرمگرم شیرین کاری ها وشیطنتاش بود که وقت سر خاروندن نداشتم چه برسه به نت و بلاگ و ... این روزا دارم تجربه های جدید کاری رو کسب میکنم که خیلی خیلی واسه م خوبه و راضی ام، 9 تیر دیگه تموم میشم و شاید یه سر برم پیش مامانم اینا که دلم تنگ شده واسه شون، شاید هم بمونم و چندتایی کار...
-
یادش بخیر هاااااا
شنبه 17 خردادماه سال 1393 15:26
یک روز از چند روز تعطیلی را میزبان یکی از دوستان دوران دانشگاه بودم:) دوست همکلاسی هم اتاقی... تو 24 ساعتی که کنار هم بودیم آنقدر گفتیم یادته؟!؟!؟!؟... یادش بخیر...!!!!!!! از فلانی خبر داری؟!.... که خودمون خسته شدیم. لحظات شیرینی بود یاداوری آن روزها و لحظه های ناب که همه سعی در زود تموم کردنش داریم و غافل از اینکه...
-
زنبق گرسنه ناهار نداره! حال نداره!
یکشنبه 11 خردادماه سال 1393 09:28
چند روزی رو رفتیم پیش خانواده من، خورشیدکم می موند پیش من توخونه مامانم اینا، چون مامانش کار داشت و سرش شلوغ بود، به جرات میتونمبگم بهترین روزهای بود که داشتم:) یه دختر کوچولوی معصوم و مهربون که تازه راه رفتن رو یاد گرفته و تا صداش میزنی بهت لبخند میزنه موهامو کوتاه کردم. موهای سفید سیر صعودی رو در پیش گرفتن! دیشب سر...
-
روزی میرسه که طعمش رو بچشیم؟
شنبه 10 خردادماه سال 1393 17:35
هر سری که ف ی س ب و ک م رو چک میکنم یه پست از پیج آزادی ه ا ی ی و ا ش ک ی .... میبینم و تو دلم تحسین میکنم شجاعت و شهامت زنان سرزمینم رو، و افسوس میخورم که ما زنان ایرانی چه قانعیم و کوچکترین داخوشی هامونم نداریم، ساده ترین و کوچکترین حق مون رو ازمون گرفتن!
-
رفته آن که پیش پایش دریا ستاره کردی*
شنبه 3 خردادماه سال 1393 21:42
ساعت 9:30 شب، همسرم خسته ست و خوابیده، من زیر نور کم آباژور رو مبل لم دادم و چای زعفرونم رو میزمه، کولی همایون شجریان رو گوش میدم و ناهار فردام رو شعله ملایم میپزه و بوش کل خونه رو گرفته، بیرون بارون میباره و من آرومم... مدت ها بود که منتظر همیچن لحظه های آؤامش بخش روزمره بودم! خونه خودم زندگی خودم و دنیای خودم...
-
دومین خونه
چهارشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1393 21:51
اولین پست از دومین خونه ما، خونه ای که کلی منتظرش بودیم :) 18 اردیبهشت 93 اولین روزی بود که اومدیم تو این خونه، دوستش دارم. این روزها دارم با تصمیمات جدی دست و پنجه نرم میکنم... اردیبهشت واسه مون پر از بدو بدو و کار و تلاش بود، همین الان تازه از سفر برگشتم. دوباره بر میگردم
-
شد که زندگیم دوباره مثل قبل شه :)
دوشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1393 19:40
برگشتم با خبرای خوب:) با انرژی و با حس های خوب. بعد از 8 ماه انتظار بالاخره بهش رسیدیم. خدایا شکرت خدای بازم هوامون رو داشته باشه. همه چی میگذره فقط منم که کم تحمل و کم طاقتم فقط من بودم این مدت که غر غر کردم الان پشیمون نیستم چون حسم بود و واقعا کم آورده بودم در واقع الان که دیگه مشکل مون رفع شده و انرژی گرفتم فک...
-
یعنی میشه زندگی دوباره مثل قبل بشه؟
چهارشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1393 15:18
امشب دارم مرم پیش مامانم اینا، به خاطر یه کار کوچیک و بزرگ:) امشب با همسرم عازمیم به سمت شهر قبلی، امیدوارم که با خبرهای خوب برگردم. خدایا کمک مون کن مرسی.
-
خانه من کجاست
شنبه 23 فروردینماه سال 1393 18:55
دارد7ماه میشود 7 ماه!!!!! خسته ام دیگه به معنای واقعی کلمه بریده ام، اینکه هفت ماه باشد منتظر باشی و هیچ اتفاقی نیفتد، هفت ماه است که خانه را گذاشته ایم برای فروش تا از این بلاتکلیفی بیرون بیاییم ولی خبری نیست که نیست!!!! اسمش را جز بدشانسی چه میتوان گذاشت؟ پنج شنبه با همسرم رفتیم و گشتیم صرفا وصرفا جهت اینکه قیمت های...
-
خانه پدری
چهارشنبه 6 فروردینماه سال 1393 19:07
خانه پدری ام را دوست دارم:) آرام هستم این روزهایم را دوست دارم هر از گاهی استرس و غم روز رفتن وجودم را پر میکند که سعی میکنم بهش فکر نکنم، سعی میکنم فکر نکنم که دوباره بر میگردم به اون زندگی که همه چیز رو هواست و بلا تکلیفی سعی میکنم به این فک نکنم که دوباره بر میگردم به دوران بی استقلالی سعی میکنم فکر نکنم به روزهای...
-
دلم میگیرد از بی معرفتی اطرافیانم
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1392 18:11
به یاد چهارشنبه سوری های پر هیاهوی سالهای گذشته در خانه پدرم،من تنهای تنها در این شهر از روی آتش تنهایی ام میپرم و سرخی اش را میگیرم...
-
بیا رنگین کمون دارم، دیگه نوروز توراهه..
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1392 08:35
امسالم گذشت، یک سال خیلی خیلی سخت.. با انرژی و امید فراوان به سوی سال جدید میرم، و با امید به اینکه همه چی زودتر تموم میشه و من زندگی دوست داشتنی مو دوباره شروع میکنم. به امید اینکه که همه چی همونطور که میخوام زود اتفاق بیفته... برای همه دوستان عزیزم سال خوبی رو آرزو میکنم، سالی پر از خبرای خوب و سلامتی و جیب هایی پر...
-
من دلم تنگ شده برای زندگی مان
سهشنبه 20 اسفندماه سال 1392 18:55
این روزها همه چی سرجای خودش است، زندگی روال عادی خودش را طی میکند، هم چی همانطور است که باید باشد ولی یک چیزی سرجای خودش نیست... زندگی منو همسرم سر جای خودش نیست.. دلم میخواهد فقط خودم باشم و همسرم، دلم زندگی دو نفره خودمون و میخواد.
-
من از دست تون خسته شدم
پنجشنبه 15 اسفندماه سال 1392 17:11
اینکه بقیه خوبند یا بد بر میگرده به خودت، تویی که با رفتار و برداشتت تعیین میکنی که فلانی خوبه یا نه!!!!! من اگه حرفا و رفتارهاشو به منظور بگیرم مطمئنا اون خیلی هم آدم خوبی نیست، خسته م از دستش خسته، کاش زودتر راحت شیم... اتفاق اونقدرا هم خوب نیست و خیلی خیلی خوب بلده با پنبه سر ببره ***امروز پنجمین سالگرد ازدواج مون...
-
از دلنوشته های دفتر زرشکی پارچه ای
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1392 17:26
دارم روبروی نامجو رو گوش میدم، چه روزهایی رو که با ترانه روبرو زندگی کردم، تو خونه کرم قهوه ایم،روبروی دانشکده ادبیات... عصرای بهاری که میرفتم تو آشپزخونه کیک و پیراشکی میپختم و بعدش پیاده میرفتم خونه مامان میرفتم دیدت آنی کوچولوم... نزدیک غروب که نور خورشید کم سو و اریب میفتاد تو آشپزخونه قهوه ای و کوچیکم، پرده های...
-
زنبق گرفتار و پر مشغله :)))
شنبه 10 اسفندماه سال 1392 15:26
انقد ننوشتم که گم کردم باید چه جوری بنویسم:)) بی مقدمه بنویسم دیگه:) گفته بودم یکی از ترس هام رانندگیه؟ خب الان چند هفته ای هست که دارم غلبه میکنم و با ماشین میرم سر کار و میام، هیچ مشکلی نداشتم تا امروز صبح که داشتم میرفتم و ماشین و درپارکینگ روبوسی کردن:((( بعنی تو اون لحظه انقد اعتماد به نفسم اومد پایین که دلم...
-
چند ماه است که ننوشته م؟
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1392 21:51
برگشتم... بعد از چندین ماه سر نزدن برگشتم، امروز بعد از 4 ماه این صفحه رو باز کردم و کامنت دو تا دوست قدیمی، منو دوباره به سر نوشتن برگردوند... روزهام میگذرن، اصلا دلم نمیخواد که آرشیو این ویلاگ رو بخونم که همه ش برام رنج و غمه.. من عادت کردم به شرایط جدید، دلتنگی هست و از من دور نمیشه ولی من عادت کردم و فقط گه گاهی...
-
خدایا من اینجام یادت نره:)
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 21:16
روزام پر از تجربه های جدیده هم خویه هم بد خدایا تو این روزا منو تنهام نذار و هوامو داشته باش مرسی:*
-
سنگ بزرگ نشانه نزدن است:)
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 18:36
مهر ماه برای من همیشه همیشه فصل تصمیم های جدید و بزرگ است.. تصمیم هایی که همیشه در حد تصمیم می مانند و عملی نمی شوند:) از همان کودکی.. درس خواندن از اول سال، تمیز نگه داشتن وسایل مدرسه:) خوب و وظیف شناس بودن، نماز خوندن و.... دوران مدرسه که گذشت و تمام شد...ولی تصمیمات من هم با توجه به شرایط جدید تغییر کردند، به عنوان...
-
خداحافظ شهری که دوست میداشتم
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 18:51
اصلا همیشه عنوان را باید بگذاری برای بعد که نوشتنت تمام شد تا ببنی چه حسی داری و چی به عنوانت میخوره! بله اینجوریه:) من هم رفتم بالاخره! بعد از 30-40 روز گریه و بغض و استرس، بالاخره روز خداحافظی رسید!! چقدر خوشحالم که پدر و مادرم نبودند که اگر بودند برایم خیلی خیلی سخت تر می شد!!!! روز آخر وقتی با خواهرام و برادرم جمع...
-
2 روز مانده به رفتن (رمز قبلی)
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1392 16:30
-
دو سه مثقال جربزه و اعتماد به نفس
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1392 22:53
رندگی و احساساتم در نوسانه!! یک لحظه خوشحال یک لحظه ناراحت! یک لحظه قوی و چند ثانیه بعد ضعیف:( یک ثانیه امیدوار و یک ثانیه نا امید! یک لحظه با اعتماد به نفس یه لحظه داغوننننننننن!! چیزی که خوشحالم میکنه اینه که عمر جنبه های مصبت داره بیشتر میشه تو وجودم!! مگر اینکه بخوام ثانیه ای به محیط کار جدید و مدیر جدید فکر کنمم...
-
من نمیتونم
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1392 19:05
این روزام غرق در اشک و بغضه حالا هر چقد که شما بیاید وکامنت بزارید و دلداری بدید هر چه قدر اطرافیانم باهام صحیت کنن نمیتونم نمیتونم نمیتونم دارم دق میکنم نمیدونم چه حسیه حالت تهوع دارم حالت تهوع از حجم غصه و دل تنگی دلم میخواد همه حجم غربتی که تو قلبم نشسته رو بالا بیارم یهو بغض میکنم و اشکام سر میخورن نمیتونم دیگه...
-
حس امنیتی که کنار مادرم داشتم و دارم
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1392 09:32
داره کم کم باورم میشه که رفتن مون قطعیه!! تا قبل این انگاری باورم نشده بود و زیادی جدی نمیگرفتمش:((( ولی وقتی نامه انتقالی و با چشای خودم خوندم وقتی محل کارم مشخص شد و از نزدیک دیدمش بغض کردم و اشکام سر خوردن دیگه نتونستم خودمو نگه دارم... ولی من باید نیمه پر لیوان رو ببینم و دلداری و نصیحت های خواهر بزرگم رو هی برای...
-
لو میرویممممم
جمعه 25 مردادماه سال 1392 00:27
یعنی 90 درصد مطمئنم که لو رفتم حالا بهترین کار چیه؟؟؟ ننوشتن و رفتن؟؟ رمزی نوشتن؟؟ حذف ویلاگ؟؟؟ آخه چراااااااااااااااااااااااااا
-
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان/ مرا به بندگی خواجه جهان انداخت*
جمعه 18 مردادماه سال 1392 23:15
-
منه بدقول
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 19:29
وقتی دوشنبه تماس گرفتم و با جواب منفی مواجه شدم دنیا رو سرم خراب شد:( خواهرم پیشم بود مجبور بودم جلو خودمو بگیرم و خب به نظرم بهتر بود که خواهرم و فسقلیش پیشم بودن و باعث شدن که زودتر فراموش کنم و کمتر عصبانی بشم قربون خدا برم با این حکمت و قسمتش و که همیشه واسه ما بدترین چیز قسمته!! ناشکری نکنم! این روززا تقریبا همه...
-
از تو میپرسم امیدی هست؟
شنبه 5 مردادماه سال 1392 20:01
روزام دارن میگذرن فرصت زیادی نداریم اون ته ته ها یه کور سوی امیدی داره خودشو نشون میده اینروزا نیستم یعنی کم هستم فکرم درگیر و داغونه واسه م دعا کنید ممنون میشم
-
دلخوری های همسرانه
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 00:24
همسرم این روزا ازم دلخوره، به عیارتی از سادگی من دلخوره!!!! بهم میگه یه ذره راه راه باش:)) بله همسرم از سادگی من دلخوره ولی من هی چی تلاش میکنم نمیتونم اونجوری که اون میگه باشم، اصلا من 25 سال اینجوری بودم!!! حالا اسمشو میخواد بزاره سادگی یا هر چیز دیگه!! من نمیتونم این بخش عظیم از شخصیتمو که همه چی مو تحت شعاع قرار...