این روزام غرق در اشک و بغضه
حالا هر چقد که شما بیاید وکامنت بزارید و دلداری بدید
هر چه قدر اطرافیانم باهام صحیت کنن
نمیتونم
نمیتونم
نمیتونم
دارم دق میکنم
نمیدونم چه حسیه
حالت تهوع دارم
حالت تهوع از حجم غصه و دل تنگی
دلم میخواد همه حجم غربتی که تو قلبم نشسته رو بالا بیارم
یهو بغض میکنم و اشکام سر میخورن نمیتونم دیگه جلو اشکام و بگیرم
خدایا فقط ازت یه قدرتی میخوام که تاب بیارم خدای من
همسرم اصلا درکم نمیکنه:(
وقتی غصه دارم و اشک میریزم عصبانی میشه!!!!
اینکه جلو همسرمم خودمو نگه دارم خیلی سخته
عزیزم درکم کن
نگرانی هامو از دوری از خانواده م درک کن!
امروز رفتیم چندتایی آژانس مسکن و خونه رو سپردیم!!
قلبم داشت کنده میشد
شهریور 89 که با هزار امید و ذوق و شوق از خریدنش با همسرم شیرینی به دست رفتیم خونه مامانم، قرار بود که بمونیم تا همیشه....................................
ولی...
میدونم به نفع مونه
میدونم خیلی دنبال این شرایطن
میدونم خیلیا دلشون میخواد
همه اینا رومیدونم
ولی در کنارش حجم عظیمی از دلتنگی و جدایی وجودمو پر کرده...
پ.ن:ببخشید کامنتای قبلی بدون جواب موندن
این روزا میخونم تون ولی ببخشید که ساکتم و کامنتی ندارم
سلام وبلاگ قشنگی دارین..
ممنون میشم به انجمنم سری بزنید و توش عضو شین http://www.forum.no1-phone.ir
:)
:(
:( :*
جوجه ی من بیا بخلممم

:) >:(<
دیگه نمی دونم چه جوری بهت دلداری بدم...
:* منم دیگه دارم خجالت میکشممم:(((
سلام ....
خواستم بگم تا حدودی درکت می کنم چون منم یه شهر دیگه دور از خانواده زندگی می کنم .. به خاطر کار همسرم .... راستش اوایل خیلی سخت بود .. تنهایی بدجوری فشار می آورد اما چیزهای خوب زیادی هم برام داشت که الان قدرشونو حسابی می دونم .. می دونی هر موقعیتی تو زندگی برای ادم کلی درس تازه داره با خودش ... راحت تر اینه که با اون موقعیت نجنگی بلکه قبولش کنی و باهاش راه بیای .. اون وقت می بینی اونم به طرز عجیبی باهات راه میاد .... هرجایی که هستی فرق نمی کنه فقط خوشحال باش ...
اوهوم
موافقم که بهتره و تجربه جدیدیه ولی یه ذره برام سخته رابینسونه عزیز