بوسه ای برای من

بوسه ای برای من

تلاش برای یک زندگی گرم؟؟!!!
بوسه ای برای من

بوسه ای برای من

تلاش برای یک زندگی گرم؟؟!!!

سنگ بزرگ نشانه نزدن است:)

مهر ماه برای من همیشه همیشه فصل تصمیم های جدید و بزرگ است..

تصمیم هایی که همیشه در حد تصمیم  می مانند و عملی نمی شوند:)

از همان کودکی..

درس خواندن از اول سال، تمیز نگه داشتن وسایل مدرسه:) خوب و وظیف شناس بودن، نماز خوندن و....

دوران مدرسه که گذشت و تمام شد...ولی تصمیمات من هم با توجه به شرایط جدید تغییر کردند، به عنوان مثال الان یه چیزی حدود 4-5 ساله که تصمیم دارم با شروع مهر واسه کنکور ارشد درس بخونم خخخخخخخخخخخ

هر سال هم رفتم کتابارو دوربرم پخش کردم و یک هفته این وضع ادامه داشته و من دوباره بیخیالش شدم...

ولی خب امسال دوست دارم بگم دلم میخواد واقعا قبول شم!!!

ولی خب دروغ چرا حوصله درس خوندن وتلاش کردنم ندارم:)))

کاش یه راهی بود منو می رسوند به فوق لیسانس بی دغدغه و راحت:)))

یعنی این سری هم مثله سالای قبله؟؟

با خودم گفتم اگه اینجا بنویسمش شاید از شماها خجالت بکشم و عملیش کنم:))

به امید اراده آهنین!!!!!


پ.ن:دلم واسه نقل کوچولوم خیلی خیلی تنگ شده، خاله قربونت بره که همه زندگیمی.

پ.ن2: دلم  واسه مامان و بابامم تنگ شده خیلی.

پ.ن3: دلم واسه خونه زندگیو اتاق و ارامش خونه م تنگ شده، ولی چاره ای نیست من باید تحمل کنم وشرایط و واسه خودم سخت نکنم.

خداحافظ شهری که دوست میداشتم

اصلا همیشه عنوان را باید بگذاری برای بعد که نوشتنت تمام شد تا ببنی چه حسی داری و چی به عنوانت میخوره!

بله اینجوریه:)

من هم رفتم بالاخره!

بعد از 30-40 روز گریه و بغض و استرس، بالاخره روز خداحافظی رسید!!

چقدر خوشحالم که پدر و مادرم نبودند که اگر بودند برایم خیلی خیلی سخت تر می شد!!!!

روز آخر وقتی با خواهرام و برادرم جمع شدی م تو خونه مادرم، از عصرش هی بغض قورت دادم، هی به خودم گفتم نباید گریه کنم:)

ولی مگهمیشد چشای اشکی شونو ببنیم و بی تفاوت باشم!!

تا اینکه لحظه اخر وقتی آنی کوچولومو بوسیدم از بغض خفه شدم و وقتی مامان شو بغل کردم و شونه های لرزونشو حس کردم دیگه نتونستم جلو خودمو نگه دارم، و تو بغل تک تک شون گریه کردم!!!

بعد که برگستم خونه اشک و اشک ولی با همه اینها انگار بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده بود!! بار غم روز آخر!!!

5 شنبه خداحافظی کردیم و روز اخر بود!! روز سخت

ولی هنوزم وقتی کامنتشونو تو فیس بوق میخونم و وقتی آنی کوچوولورو تو مسنجر میبینم نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم!

الانم دلم گرفته و نشستم اینجا..

فردا آخرین روز تابستان خواهد بود و من امسال هفته ای سه روز کلاس دارم و فردا اولین روز خواهد بود و دروغ چرا اندکی استرس دارم:)

میدونم اینجایی که رفتم  خیلی دور نیست میدونم هر وقت اراده کنم میتونم برم ببینم شون، همه رو خودم میدونم، میدونم اگه از کشور خارج شده بودم که دیگه میخواستم چیکار کنم:)

همه رو میدونم

ولی خب منه لوس و کوچولو خیلیی به خانواده م وابسته م!!!

و نمیتونم تحمل کنم که دیگه نتونم برم دو ساعتی خونه شون بشینم و برگردم خونه م، که سرزده بیان پیشم، که خواهر زاده م هر از گاهی از مدرسه بیاذ خونه مون:) 

این روزام دیگه تموم شدن!!!!

بهر حال من و عادت که بزودی عادت میکنم به شرایط جدیدمممم

ولی من شهرمو دوست داشتم بخاطر اینکه همه کسایی که واسه م عزیزن اونجان!!!

همسر عزیزم تو اگه بدت میاد از شهر من باید به علائق من احترام بزاری، چرا چون تو از اونجا خوشت نمیاد من نباید دلتنگ باشم؟؟؟؟ من حق ندارم دوستش داشته باشم؟

از الان منتظر چند روز تعطیلی ام که برم :)