بوسه ای برای من

بوسه ای برای من

تلاش برای یک زندگی گرم؟؟!!!
بوسه ای برای من

بوسه ای برای من

تلاش برای یک زندگی گرم؟؟!!!

خداحافظ شهری که دوست میداشتم

اصلا همیشه عنوان را باید بگذاری برای بعد که نوشتنت تمام شد تا ببنی چه حسی داری و چی به عنوانت میخوره!

بله اینجوریه:)

من هم رفتم بالاخره!

بعد از 30-40 روز گریه و بغض و استرس، بالاخره روز خداحافظی رسید!!

چقدر خوشحالم که پدر و مادرم نبودند که اگر بودند برایم خیلی خیلی سخت تر می شد!!!!

روز آخر وقتی با خواهرام و برادرم جمع شدی م تو خونه مادرم، از عصرش هی بغض قورت دادم، هی به خودم گفتم نباید گریه کنم:)

ولی مگهمیشد چشای اشکی شونو ببنیم و بی تفاوت باشم!!

تا اینکه لحظه اخر وقتی آنی کوچولومو بوسیدم از بغض خفه شدم و وقتی مامان شو بغل کردم و شونه های لرزونشو حس کردم دیگه نتونستم جلو خودمو نگه دارم، و تو بغل تک تک شون گریه کردم!!!

بعد که برگستم خونه اشک و اشک ولی با همه اینها انگار بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده بود!! بار غم روز آخر!!!

5 شنبه خداحافظی کردیم و روز اخر بود!! روز سخت

ولی هنوزم وقتی کامنتشونو تو فیس بوق میخونم و وقتی آنی کوچوولورو تو مسنجر میبینم نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم!

الانم دلم گرفته و نشستم اینجا..

فردا آخرین روز تابستان خواهد بود و من امسال هفته ای سه روز کلاس دارم و فردا اولین روز خواهد بود و دروغ چرا اندکی استرس دارم:)

میدونم اینجایی که رفتم  خیلی دور نیست میدونم هر وقت اراده کنم میتونم برم ببینم شون، همه رو خودم میدونم، میدونم اگه از کشور خارج شده بودم که دیگه میخواستم چیکار کنم:)

همه رو میدونم

ولی خب منه لوس و کوچولو خیلیی به خانواده م وابسته م!!!

و نمیتونم تحمل کنم که دیگه نتونم برم دو ساعتی خونه شون بشینم و برگردم خونه م، که سرزده بیان پیشم، که خواهر زاده م هر از گاهی از مدرسه بیاذ خونه مون:) 

این روزام دیگه تموم شدن!!!!

بهر حال من و عادت که بزودی عادت میکنم به شرایط جدیدمممم

ولی من شهرمو دوست داشتم بخاطر اینکه همه کسایی که واسه م عزیزن اونجان!!!

همسر عزیزم تو اگه بدت میاد از شهر من باید به علائق من احترام بزاری، چرا چون تو از اونجا خوشت نمیاد من نباید دلتنگ باشم؟؟؟؟ من حق ندارم دوستش داشته باشم؟

از الان منتظر چند روز تعطیلی ام که برم :)

نظرات 3 + ارسال نظر
فرنوش یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 22:26

الهــــــــــی :)
ایشالا همه روزا تعطیل باشه

عزیزمممممممم:)) مرسی بوووووووس

سما دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 00:48

بابا برو حالشو ببررررررر تو شهر جدیددددد
ولی کار خوبی کردی اشکاتو ریختی. اشکایی بودن که بالاخره باید ریخته می شدن.
من و ماری آرزومونه شرایط جور بشه بزنیم بیایم اونوررررر
من که برعکس تو یکی باید غل و زنجیرم کنه. وابستگی مابستگی زیر خط فقررررر

همین الان داشتم به رشته م فکر می کردم که فقط اونجا داره و از فکر اومدن به اونجا هی ته دلم غنننجججج میرفت.

مرسی سما جونم:**
خخخخخ واقعا غل وزنجیزی هستی؟ منم تا قبل ازدواجم زیاد وابسته نبودم!!
نمیدونم چم شده که بعد ازدواج وابستگیم هزار برابر شده:(
خووو توام بیاااااااااااااا من دلم میخواد حالا که من اینجام همه بیان اینجا خخخخخ

زن کمانگیر دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:26

خاله میدونم خیلی سختته اما کم کم عادت می کنی. تازه فقط سه روز در هفته مشغولی و هر وقت دلت بخواد اینجایی

همسرت هم ند سال تو غربت بوده یه کم بهش حق بده خاله. فقط یه نخود

آره خاله حق با توئه:(
منم یادم میره که یه روزایی هم اون تو غربت بوده:( مرسی:*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد