بوسه ای برای من

بوسه ای برای من

تلاش برای یک زندگی گرم؟؟!!!
بوسه ای برای من

بوسه ای برای من

تلاش برای یک زندگی گرم؟؟!!!

حس امنیتی که کنار مادرم داشتم و دارم

داره کم کم باورم میشه که رفتن مون قطعیه!!

تا قبل این انگاری باورم نشده بود و زیادی جدی نمیگرفتمش:((( ولی وقتی نامه انتقالی و با چشای خودم خوندم وقتی محل کارم مشخص شد و از نزدیک دیدمش بغض کردم و اشکام سر خوردن دیگه نتونستم خودمو نگه دارم...

ولی من باید نیمه پر لیوان رو ببینم و دلداری و نصیحت های خواهر بزرگم رو هی برای خودم تکرار کنم!

دوم راهنمایی بودم و مادرم معلم...

برای اولین بار شیفت مدرسه م مخالف شیفت مادرم بود، برایم مخالف شیفت مامانم بودن خیلی سخت بود، نه میتونستم از دوستام جدا شم نه از مادرم!

دو روز رو من با دل پیچه و حالت تهوع سپری کردم و تب، یهو دلم هری میریخت پایین، تا اینکه به مامانم گفتم بیا مدرسه و شیفتم رو عوض کن و منم با شما باشم، گفتن این جمله همانا و خوب شدن من هماناااا!!!

18 ساله بودم و دانشگاه قبول شدم یه شهر دور، دور از مادرم و خانه مان، دوباره همه این حسا، حالت تهوع، ضعف و ضعف و دل ریختن و بغض و بغض و اشک... ولی دیگه این دفعه مادرم نمیتونست بیاد و شیفتم رو عوض کنه و حالم خوب شه و دوباره حس امنیت و ارامش کنم، من بودم اجبار به رفتن و تمحل کردن به امید 4 سال بعد که بر میگردم...

ازدواج که کردم به شرط زندگی در کنار خانواده م... با ذوق و شوق که برگشتیم پیش شون و خونه گرفتیم با هزار امید و آرزو...

روزی هزار بار برای آینده مون برنامه میریختم

و حالا لعنت به این جامعه و کشور که به خاطر کار باید من بازم اون حسارو تحمل کنم...

کاش مثل گذشته اختیارم دست خودم نبود و مادرم اختیار داشت که نزاره من برم...

بین رفتن و نرفتن گیر کرده ام، دوست دارم برم برای زندگی بهتر و آینده ای روشن تر و رفاه بیشتر!

دوست ندارم برم برای دوری از پدر و مادرم دوری از شهری که دوستش دارم چون خانواده م رو اونجا جا میزارم...

دلم میخواد این یک ماه باقی مونده رو فقط و فقط تو خونه شون باشم و ببینم شون!

همه ش به خودم دلداری میدم که فکر کن بازهم دانشجویی و باید دور از خانه باشی

ولی نه 4 سال برای همیشه!

نظرات 4 + ارسال نظر
رها پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:24 http://s2a.ir

سلام دوست خوبم
وب قشنگی داری
خوشحال میشم به وب من هم سر بزنی
میتونی برای وبلاگت آدرس جدید ثبت کنی
http://s2a.ir

سما پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 14:36

یکی مثه من که آزاد و بی خیال مامان و بابامم یه جا مونده تکون نخورده، یکی هم مثه تو که اینقدر وابسته ای هی دوری میاد پیش پات!
دخترم... عزیزم... زنبقم... گلم... تا کی می خوای اینقد وابسته زندگی کنی؟
به این فکر کردی که اگر همینجوری پیش بری و یه روز بچه دار بشی این وضعیت چقدر تاثیر می ذاره توی تربیت و شخصیت بچه ت؟
قوی باش عزیزم. ایشالا اینقدر شرایط مالی ت توپ بشه که هر ماه با پرواز بری پیششون و برگردی. ولی عوضش یه زندگی با دغدغه ی کاری و مالی کمتر داری. همسرت هم هست... اینقد خودتو عذاب نده. باور کن الان خیلی ها آرزو دارن این شرایط براشون پیش بیاد.
:) :*

سما پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 14:37

خدا کنه به شهر ما نزدیک تر شده باشی.

فروغ شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:40 http://yasane.blogfa.com

عزیزم دیار کفر که نمیری خو همین بغله دیگه هی اونا میان هی تو میری تازه اینقدر حال میده هی مهمون بازی میکنین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد