-
144
شنبه 3 اردیبهشتماه سال 1390 20:08
برنامه کاریم مشخص شد سه روز در هفته از همه چی راضی ام همونطوری شد که خودم می خواستم سه روز پشت سر هم همکارم خیلی هوامو داشتو مهربون بود الان من خوبم و راضی ام و این خیلی حس خوبی بهم میده خداجونم مرسی
-
143
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1390 17:01
از فردا زندگیمم وارد مسیر و مرحله جدیدتری میشه یه پله جلوتر رفتم فردا روز اول کاریمه استرس دارمم مخصوصا امروز که رفتم محل کار و دیدم خدایا ازت می خوام کمکم کنی که موفق باشم خدایا مرسی بابت همه چی :-*
-
141
چهارشنبه 24 فروردینماه سال 1390 17:49
بالاخره کارام تموم شدن کلی حرص خوردم و جوش زدم تا تموم شدن ولی بازم خدا رو شکر :) اگه خدا بخواد تا شنبه هم ،نامه ایی که منتظرش بودم آماده می شه و فکس میشه و بعدش من با شهری که چهار سال از زندگی مو اونجا گذروندم و اتفاقای مهم زندگیم تو اون شهر رخ داد خدافظی میکنم:) واسم غم انگیزه، خاطراتی که داشتم از روز اولی که اومدم...
-
138
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1390 21:25
یه هفته دوندگی بی فایده یکی از مسئولین آموزش فقط شنبه تا دوشنبه کار میکنه و اون یکی که ادامه کار اونو باید انجام بده این روزا نیست و بقیه روزای هفته کار میکنه البته اگه دوست داشته باشه و اعصاب داشته باشه این یعنی واسه یه کار یه روزه باید بیشتر از یه هفته وقت بزاری بعد دم از نون حلال و حقوق حلال میزنن آره جون عمه شون...
-
137
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 19:52
امروز صبح رفته بودم دنبال کارای دانشگام از 8 صبح با دوستم جلو در اتاق مسئول آموزش واستادیم تا بیاد 8:45دیدم خبری نیست رفتیم به همکارش میگیم ایشون کی تشریف میارن _: نمی دونم هنوزکه نیومده ساعت شد 10 خبری نشد و تلفن هم اختراع نشده که بپرسه کی میاد ساعت 11 خانومه همکار: امروز نمیان مسموم شدن جالب اینجاست که ایشون طلبکار...
-
125
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 11:49
دیروز همه چی خوب برگزار شد و من راضی بودم انتظار ایراد بیشتری و داشتم البته ایراد گرفتن ولی از تئوریکارم از بخش عملی ایرادی نگرفتن و بنده الان خرسند و شادم امروز باید برم و به مدت یه هفته ایی نیستم بای بای دوستای خوبم
-
124
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 20:03
این روزا خیلی سرم شلوغه از صب که بیدار میشم مشغولم تا آخر شب که می خوابم باورم نمیشه دو روز دیگه راحت راحت میشم یعنی پست 125 میام و از راحتیم می نویسم؟؟؟؟ واسم دعا کنینننننننننننننن یکشنبه باید برم و کارایی که واسه پروژه نهاییم انجام دادم و تحویل بدم الان دیگه مراحل آخری لباسام و طراحی هامه
-
122
یکشنبه 1 اسفندماه سال 1389 23:33
حساس خفگی احساس پوچی احساس کسی که کاری از دستش بر نمیاد و فقط نظاره گره مشکلاتی که هیچ راهی واسه شون پیدا نمیشه زندگی که روز به روز سخت تر میشه آینده نا معلومی که هر چی بهش فک میکنی تاره و آخرش آدمی که دوست نداره نا شکری کنه اینا حسایی هستن که از صب که بیدار میشه ولش نمیکنن
-
121
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 19:19
ببین اندام تنهاییم را که در لحظه های خاکستری در انتظار طلوع خورشید است....
-
119
پنجشنبه 28 بهمنماه سال 1389 16:46
کارایی که قرار نیست تموم شن، دانشگاهی که تمومی نداره، استادایی که باهات راه نمیان، کارای اضافه ایی که یهو آوار شده رو سرت، مغزی که دیگه هنگ کرده و کار نمیکنه، اسفندی که قرار نیست تموم شه و در آخر یه آدم درمونده که دیروز فهمیده فقط ۴ روزفرصت داره واسه تحویل پروژه نهاییش! خدایا یعنی میشه؟
-
114
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 20:47
چیه خب حق داره اعصابش خورد باشه، حق داره داغون باشه، لعنت به این زندگی که هیچیش معلوم نیست. زندگی داستانی است لبریز از خشم و هیاهو، که از زبان ابلهی حکایت میشود، و معنای آن هیچ است. شکسپیر
-
113
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 23:27
وقتی خدا ساکت است، میتوان هر ادعایی را به او نسبت داد! گاهی پیش میاد که یهویی روال زندگیت عوض میشه و هیچ کاری نمیتونی انجام بدی، داره یه اتفاقایی تو زندگیم میفته، نمیدونم از کجا میان و به کجا میرسن، نمیدونم چی هستن، فقط تغییر و سردرگمی و بلاتکلیفی تو زندگیم موج میزنه امیدوارم پایان خوبی داشته باشه! خدایا بهت نیاز...
-
108
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 14:11
اهی پیش میاد که آدم تو زندگی خیلی کم میاره هر راهی و که میره نمیرسه و نمیشه وقتایی که اینجوری میشم و این حس بهم دست میده ،باوری که داشتم این که آدما خودشون زندگی شونو میسازن میره زیر سوال و به این فکر میکنم که بقیه آدما هم تو زندگی من سهمی دارن و نقش شونو ایفا میکنن همه مون یه زنجیره متصلیم همزمان که در حال ساختن گوشه...
-
93
پنجشنبه 11 آذرماه سال 1389 21:58
مستند زنان کفن پوش در برنامه آپارات، تنها برنامه ایی بود که باعث شد من و همسر گریه کنیم! خیلی داغون شدم با دیدنش و اینکه انقدر وحشی هستیم و اینقدر احکام دین مون وحشیانه ست! اون خانوم یا آقا هرکاری که کرده بود حقش این نبود به طرز وحشیانه ایی کشته بشه، کسی که با تمام وجودش الله اکبر می گفت و سنگ پرت میکرد باید بره بمیره...
-
90
دوشنبه 8 آذرماه سال 1389 16:16
بسیار دور از هم قد کشیده ایم . هر یک بر فراز صخره ای بلند و دره ای عمیق میان مان که با هیچ خاکستری پر نخواهد شد . جدایمان کردند . از روز اول مهر . با پوشش های متفاوت . مانتو و مقنعه و چادر تیره بر من پوشاندند و تو را با لباس فرم و کله ای تراشیده به ساختمانی دیگر فرستادند . من رابه مدرسه ی دخترانه و تو را پسرانه ....
-
87
دوشنبه 1 آذرماه سال 1389 22:31
یه انگلیسی می خواست که با عجله برای سال نو یک شلوار راه راه داشته باشه، می ره پیش خیاطش تا اندازه اش رو بگیره. [صدای خیاط]«تمومه.چهار روز دیگه بیا.حاضر میشه» خ-چهار روز دیگه:خیلی ببخشین یه هفته دیگه بیا. خشتک شلوار و خراب کردم م-خب اشکالی نداره،یه خشتک خوش ترکیب می تونه جالب باشه خ-یه هفته بعد:واقعا متاسفم ده روز دیگه...
-
69
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1389 16:53
امروز از صبح توهم زدم نمیدونم چرا همه ش فکر میکنم امروز جمعه ست صبح بدو بدو رفتم سراغ جزوه هام که مشقای فردامو بنویسم با کلی استرس که واااااااااای من کارامو انجام ندادم و یهو یادم افتاد بعدشم که رفتم مانتو مقنعه اتو کنم و دوباره یادم افتاد امروز پنج شنبه س ولی نمیدونم با اینکه امروز جمعه نیست و من دلم مثل عصرای جمعه...
-
67
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 22:26
استادی که کل کلاس شو ازساعت 8 تا 11/5 بدون لحظه ایی استراحت یه ریز حرف میزنه و حرف میزنه بدون کار مفیدی و طرحی و سخنی در رابطه با درس و مدیر گروهی که انتظار داره یکی از طرحات تائیداستاد و گرفته باشه و شنبه آینده الگو سازی شه و برش بخوره چه کنیم؟؟؟؟؟؟؟ نمایشنامه خانه اشباح و عروسک ،هنریک ایبسن و کسی خونده؟؟؟؟ اگه کسی...
-
41
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 22:57
باورم نمیشه امروزواسه آخرین بار تو زندگیم انتخاب واحد کردم باورم نمیشه ١٢ واحد ناقابل ۶ واحد کارگاه طراحی (۴) ۶ واحد پایان نامه پ.ن.١:نگار جون وبلاگت واسم باز نمیشه فقط اسمش باز میشه پ.ن.٢:سمانه جون کامنتات واسم باز نمشن یعنی باز میشه ولی کد نمیاره واسم که بتونم ارسال کنم
-
26
جمعه 22 مردادماه سال 1389 22:56
دلم واسه اون روزای خوبه گذشته که با خواهرم قدم میزدیم و حرف میزدیم تنگ شده یه کاره خیلی ساده ولی پراز حس های خوب... ازین فاصله ها بدم میاد خیلی چیزارو ازمون میگیره و خیلی از حس هارو تو وجود آدما کمرنگ میکنه مثله حس دوست داشتن پاییز و عاشق پیاده روی با خواهرت و یا هرکسی که دوستش داری تو عصرای خلوت پاییز... درخت با جنگل...