اگر بگم که به پوچی رسیده ام خیلی کلیشه ایی خواهد بود؟؟؟؟
چه کلیشه ای و تکراری باشد چه نباشد، من به پوچی رسیدم!!!!
خسته م
از بی هدفی
از معلقی!!!
از نا امیدی
منه نا امید یه گوشه می نشینم و به مسخره گی و بیخودی بودن راز به دنیا آمدن و جبر زندگی ام فکر میکنم!!
فرررررر...
منم این چندسال آخر با همین حس بد پوچی سر کردم. و بنطرم بدترین حسیه که تو عمر 25 ساله م داشتم. حتی همین الان که هدف دارم گاهی وقتا میگم آخرش که چی؟؟؟ ولی سریع به خودم نهیب می زنم و نمی ذارم اینجور سوالا از خودم بپرسم.
فرگلم یه هدف واسه زندگی ت بساز و خودتو ازین وضعیت بیرون بیار. من می فهمم این حسی که الان داری چقدررررر آزاردهنده ست...
برام جالبه! معمولا آدمای متاهل دچار همچین وضعیتی نمیشن! ولی تو...
خیلی بده سما و هر از گاهی میاد سراغم و دیوونه م میکنه
سما وقتی افسرده وداغون میشی فرقی نداره متاهل باشی یا مجرد:(
آخه معمولا همسرا خوب می تونن همدیگه رو ازین وضعیت دربیارن و تو اینجور شرایط به داد هم برسن. البته اگه بین خودشون مشکلی نباشه. واسه همین میگم برام عجیبه با این که متاهلی...
نمیدونم سما
شاید واسه اینکه من هیچ وقت با همسرم در این موردا صحبت نمیکنم
یعنی اصولا در مورد دغدغه ها و ناراحتی هام باهاش حرف نمیزنم و همیشه تو خودم میریزم
کار اشتباهی می کنیییییی
شوهرته... اگه به اون نگی به کی بگی؟؟؟
آره سما میدونم درست نیست ولی از بچگی همینطورم هیچ وقت حرفامو به نزدیکام نمیگم
ای زنبقک بانو
اگر همینطور ادامه دهیم و غصه بخوریم دندانهایمان از غصه سوراخ خواهند شد و در این راضیست که تو نمیدانی!
چه فایده که هی تو برای مت بنویسی هی مت برای تو. هی بگیم غصه نخور دیوونه کی دیده شب بمونه؟؟؟
اصلا اون کارای دستت چی شد؟؟ اصلا یه عکسم نذاشتی ما ببینین هی بگو مت خیاطی بلدم. کو خو. به حرف که نیس!
ببین منو. به جون دو تا بچه هام. جمعش نکنی جمعت میکنما.....
زنبقک که میگی یاد قنبرک میفتم فروخخخخ:))))
همین دیگه چه فایده داره هی خودمونو الکی دلداری بدیم گور بابای زندگی والا به قرعان!!!!!!
عکس میزارمممممممم دل قوی دار جانمممممم:)))
یعنی من قربون اون دو تا بچه ت برم
ببین از من پوچ تر و مزخرف تر هیچ جا پیدا نمیکنی :دی
ولی غصه نخور عزیزم :*
کلا من قضیه این معلقیه رو نمیفهمم (تو پرانتز بگم همین الان یه عنکبوت بزرگ جلوم سبز شد! ازینا که با تارشون معلق میشن خخخخخخخخخ :دی ) آخه مثلا من توی هر مرحله از زندگیم قرار میگیرم همین حس معلقی میاد سراغم. همش منتظرم ازین وضعیت دربیام برم مرحله بعد! ولی باز همون وضع پیش میاد. باز منتظرم.( عنکبوته گم شد!) بعد که فکر میکنم میفهمم همه اینا از نداشتن قدرت تصمیم گیریه. من کاری به بیخود بودن راز تولد و جبر زندگی ندارم، یعنی بهش فکر نمیکنم، فقط احساس میکنم بد بزرگ شدم، تا اینجا رو بد اومدم.
اما تو فکر نمیکنم اینجوری باشی، تو خوبی، فقط خسته ای :*** زودم انرژیت برمیگرده فقط غصه نخور :***
فکر کنم اینروزا همه پوچن فرنوشی:(((
خوووو دیگه ببین عنکبوتام معلق شدن خخخخخخخخخخ
اوهوم دقیقا منم همینطور هی میخوام این مرحله بگذره ولی خب چه فاییده داره؟
مرحله بعدی هم همینطوره دیگه کلا مسخره ست همه چی
گاهی نیاز به شانه های مردانه ای داری
گاهی صدای بی روح مردی از زیبا ترین صدا ها برای تو گوش نواز تر است
گاهی محتاج می شوی به یک آغوش
به یک آغوش پرقدرت یک مرد
و گاهی نیاز داری حراراتت شعلور شود تا بسوزی
آتش بگیری با یک نگاه،با یک بغل،بایک نفس که به نفس تو نزدیک هست
خیلی نزدیک است
نمیدونم من هیچ وقت نیمتونم آروم شدن با اینایی که گفتید رو درک کنم:(
زنبغ (یعنی زنی که بغ کرده!)
به جان تو اگه یادم بیاد من اون دری وریارو کی گفتم! خواب بودم گمونم :)))))
:))))) اتفاقا صبح تا عصر بغ کرده بودم اساسیییییییییی
الان که بیداری دیگه