عصر من بودم و پیاده روی تو خیابون خلوت پر از چنارای بلند و فکرای مختلف!
من بودم که بزرگ شده بودم و در یک لحظه همه مراحل زندگیم جلو چشم رژه دادن و گذشتن!!!
برگشتم به گذشته!
من بودم من و مینو جون مربی مهدکودکم و آَش رشته هایی که به زور به خوردم میداد ومیخوابوندم تا مامانم بیاد و ببرتم
منه محصل!!! کمی جلوتر منه دانشجو
منو دوری از خانواده من در نقش هم خونه ایی و هم خوابگاهی!!!
منو سختی های دوری از شهر وخانواده
به عبارتی منه نیمچه مستقل با تجربه های جدید و ناشناخته
کمی بعدتر منم و یک تصمیم بزرگ ولی پر از عشق که نتیجه ش مییشه ازدواج زود هنگامم
و بازهم من!!! من در استانه شروع زندگی مشترک و فصل جدید از زندگی
وحالا من مسیر زندگی مو پیدا کردم و زندگی مو دارم سر کار میرم من در نقش یک همسرمم در نقش خواهر در نقش همکار و بیشتر از قبل مستقل شدم!!!
ولی یه چی تو زندگیم کم دارم:((
من هدف کم دارم
من هدفی ندارم
خیلی بده خیلی
حوصله م سر رفته
هوا همچنان سرده
روزها در انتظار اون خبر خوب و بده می گذرن
تعطیلات من تقریبا شروع شده
من جدیدنا بیشتر به جنبه های خوبه خبره فکر میکنم
من این روزها دلم میخواد زندگی مو بیشتر و بیشتر شبیه زندگی کنم
من دلم میخواد برم بیرون ولی همسرم میگه بارون می باره:(
من دوست ندارم انقدر از خود واقعیم دور بشم
من خیلی چیزا رو دوست ندارم ولی هستن و خیلی چیزا رو دوست دارم ونیستن!!!
من دلم یه مسافرت میخواد
من دلم یه چیز خوب میخواد که خودمم نمیدونم چیه
من خسته م :(
ادامه مطلب ...
این پست آواز من و به خودم آورد و یک روز کامل در آشپزخونه حبس شدم و تونستم به سرو سامونی به اوضاع به هم ریخته کابینتا بدمممم تا از کمد آقای گوفی به کابینت مرتب زنبق :) تغییر ماهیت بدن!!!
خداییش کار طاقت فرسا و سختی بود:دی
اون هم برای منه تنبلی که کارهای روزمره و عادی رو هم به زور انجام میدم!!!!!
به هر حال با خوندن پست آواز این توفیق اجباری نصیب من خونه زندگیم شد و یک چیزی به نام وجدان و احساس مسئولیت اون ته ته های وجودم خودنمایی کردن و نزاشتن آروم بشینم و بقیه کتاب رو بخونم!!!
بعد که تموم شد و لذت بردم از تمیزی خونه زندگیم تصمیم گرفتم!!!! به عبارتی تصمی های زیادی گرفتم!!!
برنامه های زیادی ریخته شد
راهکار های زیادی پیدا شد
تا که فاجعه اینقدر عمیق نشه
تا خونه همیشه در حال ترکیدن نباشه
تا کابینتا کمد اقای گوفی رو تداعی نکنن
ولی
ولی
ولی خودم میدونم که هیشکدوم عملی نمیشن و فقط در حد حرفن خخخخخخخخخخخخ
ادامه مطلب ...
این روزا هیچ چیز سر جای خودش نیست
همه چی گم شده
همه چی بهم ریخته ست
برنامه زندگی مون بهم ریخته
آرامش پدر مادرم گم شده
مدت هاست که نگرانی تو دل من و خانواده عزیزم خونه کرده و جمله آخرش چی میشه رو لبامون نشسته
پ.ن:ربطی به زندگی خودم نداره این نگرانی ها
پ.ن2: من و همسرم منتظر یه خبریم یه خبری که هم خوبه و عالیه و برای من یک ذره خیلی کوچک فقط خیلی کوچک ناراحت کننده خواهد بود باشد که نتیجه اش همسرم را خوشحال کند