دارم روبروی نامجو رو گوش میدم، چه روزهایی رو که با ترانه روبرو زندگی کردم، تو خونه کرم قهوه ایم،روبروی دانشکده ادبیات...
عصرای بهاری که میرفتم تو آشپزخونه کیک و پیراشکی میپختم و بعدش پیاده میرفتم خونه مامان میرفتم دیدت آنی کوچولوم...
نزدیک غروب که نور خورشید کم سو و اریب میفتاد تو آشپزخونه قهوه ای و کوچیکم، پرده های حریر سفیدم و گلدون بنفشه آفریقایی و گلدونچه های کاکتوسم.
کتابخونه گوشه هال
کتابای عباس معروفی و تاریخ لباس
تصمیم های جور واجور من
روزهای بلند شهرم
روتختی فیروزه ای و ولو شدن رو تخت بعد از ناهار وکتاب خوندن
لذت بردن
دنیای دوست داشتنی من، دلم واسه ش تنگ شده دلم واسه دنیای خودم تنگ شده، من دلم برای بهار خونه م تنگ شده، دلم برای بهار خودم تنگ شده
من که همه چیزمو اونجا جا گذاشتم و الان جاذبه شون اونقد زیاده که من و ذهن مو هر ثانیه میکشه سمت خودش
من دلتنگم
دلتنگ شهرم
دلتنگ مادرم
دلتنگ پدرم
عزیزانم
خونه م
و
دنیایم
شنبه 10 اسفند 92 - 23:47
انقد ننوشتم که گم کردم باید چه جوری بنویسم:)) بی مقدمه بنویسم دیگه:)
گفته بودم یکی از ترس هام رانندگیه؟ خب الان چند هفته ای هست که دارم غلبه میکنم و با ماشین میرم سر کار و میام، هیچ مشکلی نداشتم تا امروز صبح که داشتم میرفتم و ماشین و درپارکینگ روبوسی کردن:((( بعنی تو اون لحظه انقد اعتماد به نفسم اومد پایین که دلم میخواست همونجا پیاده شم و برگردم خونه حیف که یه صف طولانی پشت سرم تو کوچه ایجاد شده بود تا من برم و راه شون باز شه، یعنی این اتفاق به کنار و این صف طولانی که همه واسه م سر تکون میدادن یه طرف:))))))
خیلی حس گندی بود خخخخخخخخ حتا پیاده نشدم تا ببینم چه دست گلی به آب دادم:)))))
یه اتفاق دیگه ام این مدت که نبودم افتاد این بود که شروع کردم به طراحی لباس بالاخره!!!!!!!!!!!!!!!!!! پیج درست کردم و چندتایی سفار ش گرفتم، از اونجایی که کار دست رو ی لباسامم زیاد دارم همه وقتم میره واسه اینکار و منی که دائما این تو ول میچرخیدم، تنها استفاده ای که از نت میکنم روزی یه بار چک کردن پیج و ایمیلم واسه سفارشاست:)) خلاصه که حسابی خودم و مشغول کردم خخخخخخ
ولی دلم نمیخواد دیگه سفارش بگیرم، انگاری دلم میخواد که از هرکاری فقط یکی دوتا داشته باشم نه بیشتر:))
استرس سفارش هارو هم دارم که سایز سفارش دهنده ها بشه یکی از مشکلات سفارش اینترنی لباس همینه که تو طرف ونمیبینی و رو حرفا و سایزهایی که بهت میده کارتوانجام میدی و اگه شانس داشته باشی موقع تحویل اندازه شه و مشکلی نداره و گرنه وجهه کاریت از بین میره! میدونید ککه خیاطی همیشه با پرو همرا بوده:)
حالا که شروع کردم خدا کنه همه چی خوب برگزار شه که من شرمنده نشم، تا الان یه چیزی حدودو 12 دست آماده کردم و 4 دست دیگه هم باید آماده کنم:)))
کلا کار سختیه که بخوای سفارشاتو پارچه هاتو مدیریت کنی، همه چی رو اوکی کنی و برش بزنی و بدی دست چرخکار و یه استرسم داشته باشی که وای چرخکار خوب و کامل متوجه مدل لباست شده یا نه! که به وقت خراب نکنه!!!!!!!
واسه منی که میخوام تو این راه تجربه کسب کنم شروع خوبیه، واسه م انرژی مثبت بفرستید تا همه چی خوب و اوکی آماده شه و تحویل مشتری ها داده بشه :***
برگشتم...
بعد از چندین ماه سر نزدن برگشتم، امروز بعد از 4 ماه این صفحه رو باز کردم و کامنت دو تا دوست قدیمی، منو دوباره به سر نوشتن برگردوند...
روزهام میگذرن، اصلا دلم نمیخواد که آرشیو این ویلاگ رو بخونم که همه ش برام رنج و غمه..
من عادت کردم به شرایط جدید، دلتنگی هست و از من دور نمیشه ولی من عادت کردم و فقط گه گاهی چند قطره اشک چشمامو نمناک میکنه...
من به شرایط جدیدم خو کردم، تو این چند ماهی که نبودم خیلی چیزا تغییر کرده، زندگیم پستی و بلندی زیاد داشته و منو همسرم همچنان 6 ماهه که منتظریم تا خونه مون فروش بره و یتونیم تو شهر جدید جابجا بشیم، 6 ماه آلاخون والاخون بودن و در کنار خانواده همسرم زندگی کردن کار اسونی نیست اگرچه که اونا خیلی مهربون و خوبند ولی خب استقلاب چیز دیگه است..
خونه خودت وسایل خودت یه چیز دیگه ست.
تا حالا تو طولزندگیم اینقد منتظر نمونده بودم، خیلی سخت و طاقت فرساست و من مدت هاست که بریدم!!!!!
فعلا همینارو داشته باشید تا با انرژی و سر فرصت برگردم:*
روزام پر از تجربه های جدیده
هم خویه
هم بد
خدایا تو این روزا منو تنهام نذار و هوامو داشته باش مرسی:*
مهر ماه برای من همیشه همیشه فصل تصمیم های جدید و بزرگ است..
تصمیم هایی که همیشه در حد تصمیم می مانند و عملی نمی شوند:)
از همان کودکی..
درس خواندن از اول سال، تمیز نگه داشتن وسایل مدرسه:) خوب و وظیف شناس بودن، نماز خوندن و....
دوران مدرسه که گذشت و تمام شد...ولی تصمیمات من هم با توجه به شرایط جدید تغییر کردند، به عنوان مثال الان یه چیزی حدود 4-5 ساله که تصمیم دارم با شروع مهر واسه کنکور ارشد درس بخونم خخخخخخخخخخخ
هر سال هم رفتم کتابارو دوربرم پخش کردم و یک هفته این وضع ادامه داشته و من دوباره بیخیالش شدم...
ولی خب امسال دوست دارم بگم دلم میخواد واقعا قبول شم!!!
ولی خب دروغ چرا حوصله درس خوندن وتلاش کردنم ندارم:)))
کاش یه راهی بود منو می رسوند به فوق لیسانس بی دغدغه و راحت:)))
یعنی این سری هم مثله سالای قبله؟؟
با خودم گفتم اگه اینجا بنویسمش شاید از شماها خجالت بکشم و عملیش کنم:))
به امید اراده آهنین!!!!!
پ.ن:دلم واسه نقل کوچولوم خیلی خیلی تنگ شده، خاله قربونت بره که همه زندگیمی.
پ.ن2: دلم واسه مامان و بابامم تنگ شده خیلی.
پ.ن3: دلم واسه خونه زندگیو اتاق و ارامش خونه م تنگ شده، ولی چاره ای نیست من باید تحمل کنم وشرایط و واسه خودم سخت نکنم.