بوسه ای برای من

بوسه ای برای من

تلاش برای یک زندگی گرم؟؟!!!
بوسه ای برای من

بوسه ای برای من

تلاش برای یک زندگی گرم؟؟!!!

از دلنوشته های دفتر زرشکی پارچه ای

دارم روبروی نامجو رو گوش میدم، چه روزهایی رو که با ترانه روبرو زندگی کردم، تو خونه کرم قهوه ایم،روبروی دانشکده ادبیات...

عصرای بهاری  که میرفتم تو آشپزخونه کیک و پیراشکی میپختم و بعدش پیاده میرفتم خونه مامان میرفتم دیدت آنی کوچولوم...

نزدیک غروب که نور خورشید کم سو و اریب میفتاد تو آشپزخونه قهوه ای و کوچیکم، پرده های حریر سفیدم و گلدون بنفشه آفریقایی و گلدونچه های کاکتوسم.

کتابخونه گوشه هال

کتابای عباس معروفی و تاریخ لباس

تصمیم های جور واجور من

روزهای بلند شهرم

روتختی فیروزه ای و ولو شدن رو تخت بعد از ناهار وکتاب خوندن

لذت بردن

دنیای دوست داشتنی من، دلم واسه ش تنگ شده دلم واسه دنیای خودم تنگ شده، من دلم برای بهار خونه م تنگ شده، دلم برای بهار خودم تنگ شده

من که همه چیزمو اونجا جا گذاشتم و الان جاذبه شون اونقد زیاده که من و ذهن مو هر ثانیه میکشه سمت خودش

من دلتنگم

دلتنگ شهرم

دلتنگ مادرم

دلتنگ پدرم

عزیزانم

خونه م

و

دنیایم

شنبه 10 اسفند 92 - 23:47

زنبق گرفتار و پر مشغله :)))

انقد ننوشتم که گم کردم باید چه جوری بنویسم:)) بی مقدمه بنویسم دیگه:)

گفته بودم یکی از ترس هام رانندگیه؟ خب الان چند هفته ای هست که دارم غلبه میکنم و با ماشین میرم سر کار و میام، هیچ مشکلی نداشتم تا امروز صبح که داشتم میرفتم و ماشین و درپارکینگ روبوسی کردن:((( بعنی تو اون لحظه انقد اعتماد به نفسم اومد پایین که دلم میخواست همونجا پیاده شم و برگردم خونه حیف که یه صف طولانی پشت سرم تو کوچه ایجاد شده بود تا من برم و راه شون باز شه، یعنی این اتفاق به کنار و این صف طولانی که همه واسه م سر تکون میدادن یه طرف:))))))

خیلی حس گندی بود خخخخخخخخ حتا پیاده نشدم تا ببینم چه دست گلی به آب دادم:)))))

یه اتفاق دیگه ام این مدت  که نبودم افتاد این بود که شروع کردم به طراحی لباس بالاخره!!!!!!!!!!!!!!!!!! پیج درست کردم و چندتایی سفار ش گرفتم، از اونجایی که کار دست رو ی لباسامم زیاد دارم همه وقتم میره واسه اینکار و منی که دائما این تو ول میچرخیدم، تنها استفاده ای که از نت میکنم روزی یه بار چک کردن پیج و ایمیلم واسه سفارشاست:)) خلاصه که حسابی خودم و مشغول کردم خخخخخخ

ولی دلم نمیخواد دیگه سفارش بگیرم، انگاری دلم میخواد که از هرکاری فقط یکی دوتا داشته باشم نه بیشتر:))

استرس سفارش هارو هم دارم که سایز سفارش دهنده ها بشه یکی از مشکلات سفارش اینترنی لباس همینه که تو طرف ونمیبینی و رو حرفا و سایزهایی که بهت میده کارتوانجام میدی و اگه شانس داشته باشی موقع تحویل اندازه شه و مشکلی نداره و گرنه وجهه کاریت از بین میره! میدونید ککه خیاطی همیشه با پرو همرا بوده:)

حالا که شروع کردم خدا کنه همه چی خوب برگزار شه که من شرمنده نشم، تا الان یه چیزی حدودو 12 دست آماده کردم و 4 دست دیگه هم باید آماده کنم:)))

کلا کار سختیه که بخوای سفارشاتو پارچه هاتو مدیریت کنی، همه چی رو اوکی کنی و برش بزنی و بدی  دست چرخکار و یه استرسم داشته باشی که وای چرخکار خوب و کامل متوجه مدل لباست شده یا نه! که به وقت خراب نکنه!!!!!!!

واسه منی که میخوام تو این راه تجربه کسب کنم شروع خوبیه، واسه م انرژی مثبت بفرستید تا همه چی خوب و اوکی آماده شه و تحویل مشتری ها داده بشه :***

چند ماه است که ننوشته م؟

برگشتم...

بعد از چندین ماه سر نزدن برگشتم، امروز بعد از 4 ماه این صفحه رو باز کردم و کامنت دو تا دوست قدیمی، منو دوباره به سر نوشتن برگردوند...

روزهام میگذرن، اصلا دلم نمیخواد که آرشیو این ویلاگ رو بخونم که همه ش برام رنج و غمه..

من عادت کردم به شرایط جدید، دلتنگی هست و از من دور نمیشه ولی من عادت کردم و فقط گه گاهی چند قطره اشک چشمامو نمناک میکنه...

من به شرایط جدیدم خو کردم، تو این چند ماهی که نبودم خیلی چیزا تغییر کرده، زندگیم پستی و بلندی زیاد داشته و منو همسرم همچنان 6 ماهه که منتظریم تا خونه مون فروش بره و یتونیم تو شهر جدید جابجا بشیم، 6 ماه آلاخون والاخون بودن و در کنار خانواده همسرم زندگی کردن کار اسونی نیست اگرچه که اونا خیلی مهربون و خوبند ولی خب استقلاب چیز دیگه است..

خونه خودت وسایل خودت یه چیز دیگه ست.

تا حالا تو طولزندگیم اینقد منتظر نمونده بودم، خیلی سخت و طاقت فرساست و من مدت هاست که بریدم!!!!!

فعلا همینارو داشته باشید تا با انرژی و سر فرصت برگردم:*

خدایا من اینجام یادت نره:)

روزام پر از تجربه های جدیده

هم خویه

هم بد

خدایا تو این روزا منو تنهام نذار و هوامو داشته باش مرسی:*

سنگ بزرگ نشانه نزدن است:)

مهر ماه برای من همیشه همیشه فصل تصمیم های جدید و بزرگ است..

تصمیم هایی که همیشه در حد تصمیم  می مانند و عملی نمی شوند:)

از همان کودکی..

درس خواندن از اول سال، تمیز نگه داشتن وسایل مدرسه:) خوب و وظیف شناس بودن، نماز خوندن و....

دوران مدرسه که گذشت و تمام شد...ولی تصمیمات من هم با توجه به شرایط جدید تغییر کردند، به عنوان مثال الان یه چیزی حدود 4-5 ساله که تصمیم دارم با شروع مهر واسه کنکور ارشد درس بخونم خخخخخخخخخخخ

هر سال هم رفتم کتابارو دوربرم پخش کردم و یک هفته این وضع ادامه داشته و من دوباره بیخیالش شدم...

ولی خب امسال دوست دارم بگم دلم میخواد واقعا قبول شم!!!

ولی خب دروغ چرا حوصله درس خوندن وتلاش کردنم ندارم:)))

کاش یه راهی بود منو می رسوند به فوق لیسانس بی دغدغه و راحت:)))

یعنی این سری هم مثله سالای قبله؟؟

با خودم گفتم اگه اینجا بنویسمش شاید از شماها خجالت بکشم و عملیش کنم:))

به امید اراده آهنین!!!!!


پ.ن:دلم واسه نقل کوچولوم خیلی خیلی تنگ شده، خاله قربونت بره که همه زندگیمی.

پ.ن2: دلم  واسه مامان و بابامم تنگ شده خیلی.

پ.ن3: دلم واسه خونه زندگیو اتاق و ارامش خونه م تنگ شده، ولی چاره ای نیست من باید تحمل کنم وشرایط و واسه خودم سخت نکنم.