دیروز همه چی خوب برگزار شد و من راضی بودم انتظار ایراد بیشتری و داشتم
البته ایراد گرفتن ولی از تئوریکارم
از بخش عملی ایرادی نگرفتن و بنده الان خرسند و شادم
امروز باید برم و به مدت یه هفته ایی نیستم
بای بای دوستای خوبم
این روزا خیلی سرم شلوغه از صب که بیدار میشم مشغولم تا آخر شب که می خوابم
باورم نمیشه دو روز دیگه راحت راحت میشم
یعنی پست 125 میام و از راحتیم می نویسم؟؟؟؟
واسم دعا کنینننننننننننننن یکشنبه باید برم و کارایی که واسه پروژه نهاییم انجام دادم و تحویل بدم
الان دیگه مراحل آخری لباسام و طراحی هامه
حساس خفگی
احساس پوچی
احساس کسی که کاری از دستش بر نمیاد و فقط نظاره گره
مشکلاتی که هیچ راهی واسه شون پیدا نمیشه
زندگی که روز به روز سخت تر میشه
آینده نا معلومی که هر چی بهش فک میکنی تاره
و آخرش آدمی که دوست نداره نا شکری کنه
اینا حسایی هستن که از صب که بیدار میشه ولش نمیکنن
کارایی که قرار نیست تموم شن، دانشگاهی که تمومی نداره، استادایی که باهات راه نمیان، کارای اضافه ایی که یهو آوار شده رو سرت، مغزی که دیگه هنگ کرده و کار نمیکنه، اسفندی که قرار نیست تموم شه و در آخر یه آدم درمونده که دیروز فهمیده فقط ۴ روزفرصت داره واسه تحویل پروژه نهاییش!
خدایا یعنی میشه؟