وقتی خدا ساکت است، میتوان هر ادعایی را به او نسبت داد!
گاهی پیش میاد که یهویی روال زندگیت عوض میشه و هیچ کاری نمیتونی انجام بدی، داره یه اتفاقایی تو زندگیم میفته، نمیدونم از کجا میان و به کجا میرسن، نمیدونم چی هستن، فقط تغییر و سردرگمی و بلاتکلیفی تو زندگیم موج میزنه امیدوارم پایان خوبی داشته باشه!
خدایا بهت نیاز دارم!
پ.ن: یه غیبت تقریبا طولانی داشتم می دونم
دلم واسه اون روزای خوبه گذشته که با خواهرم قدم میزدیم و حرف میزدیم تنگ شده یه کاره خیلی ساده ولی پراز حس های خوب...
ازین فاصله ها بدم میاد خیلی چیزارو ازمون میگیره و خیلی از حس هارو تو وجود آدما کمرنگ میکنه
مثله حس دوست داشتن پاییز و عاشق پیاده روی با خواهرت و یا هرکسی که دوستش داری تو عصرای خلوت پاییز...
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
و با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان...