بوسه ای برای من

بوسه ای برای من

تلاش برای یک زندگی گرم؟؟!!!
بوسه ای برای من

بوسه ای برای من

تلاش برای یک زندگی گرم؟؟!!!

156


حس بعد از ظهرهای تابستونی خیلی نوستالژیکه

یاد دوران کودکیم می افتم

کاش هنوزم بچه بودم

کاش دنیام مثله دنیای کودکیم بود

پر از رویا و آرزووو ونقشه های کودکانه

کاش هنوزم دلم به دوچرخه سواری با داداشم و بازی هامون خوش بود و باهاشون شاد میشدم

دوست دارم زمان زود بگذره دوست دارم روزا زود بگذرند و سرنوشت هر چی رو که واسم رقم زده سر راهم بزاره

دوست دارم هر اتفاقی قراره تو زندگیم رخ بده  سریع تر رخ بده و کم کم زندگیمو به پایان برسونه

حس میکنم دیگه کاری برای انجام دادن ندارم

بی انگیزه م

پوچم

و

ساکن

و بی حرکت

سر جام ایستادم و فقط به تغییرات و تحولات اطرافم نگاه میکنم بدون این که کاری بکنم و حرکتی کنم

دوست دارم روزا زود بگذرن

چه قدر همه چی بیخوده

154

این روزا خیلی حرف دارم که تو دلم تلنبار شدن ولی حسی برای گفتن و نوشتن شون ندارم.

خیلی چیزا از خیلی جاها تو مغزم دارن رژه میرن و هر تیکه از ذهن و فکرم یه جایی مشغوله.

دوست دارم همه شونو بغل کنم و یه جا جمع کنم که اینقدر تیکه تیکه نشم.

از چی بنویسم؟

از چی واقعا از کدوم قسمت بخوام شروع کنم؟

این روزا بد جوری با خودم درگیرم.

البته عادت کردم سالی یکی دوبار این خود درگیری و این حس و حال بد میاد سراغم معمولا هم اردیبهشت تا خرداد و  گاهی هم بهمن تا اسفند...

خودمم میگم که عادت کردم اونقدر عادت کردم که دیگه زمان حضور این حال و هوا رو تو خودم حفظم:(

چه جوری بنویسم؟ مثل ذهنم که پراکنده ست؟ منم پراکنده بنویسم؟

دوست دارم یه بایگانی و آرشیو درست و حسابی تو ذهنم داشته باشم که وقتی به هم میریزه، همه چی باهم نریزن بیرون و این جوری قاطی پاطیم نکنن و سردرگم نشم.

دوست دارم که الان سه چهار سال قبل بود..............................................

و من

همون دختر دانشجویی بودم که بیشترین و بزرگترین دغدغه ش، دلتنگی و دوری از خانواده و رسیدن به ژوژماناش بود و بهترین دلخوشیش، گردش و بیرون رفتن و سرزدن به گالری ها و موزه ها بود، نه اینی که الان هستم...نه اینی که خواهم بود...

حس میکنم حس و حال و انگیزه همه چی تو وجودم مرده

به زمان نیاز دارم

تا خودمو دوباره پیداکنم

تا حوصله مو برگردونم سرجای اولش

تا دوباره انگیزه پیدا کنم

تا دوباره لذت ببرم

کی زمانش میرسه؟

152

بی حوصله گی

سردرگمی

بی هدفی

پوچی

حسرت

حسرت

و بازم حسرت

هر مرحله ایی از زندگی که میگذره از لذت و خوشی ها کمتر و به اعصاب خوردی و ناراحتی هاش افزوده میشه.

141

بالاخره کارام تموم شدن کلی حرص خوردم و جوش زدم تا تموم شدن ولی بازم خدا رو شکر :)

اگه خدا بخواد تا شنبه هم ،نامه ایی که منتظرش بودم آماده می شه و فکس میشه و بعدش من با شهری که چهار سال از زندگی مو اونجا گذروندم و اتفاقای مهم زندگیم تو اون شهر رخ داد خدافظی میکنم:)

واسم غم انگیزه، خاطراتی که داشتم از روز  اولی که اومدم اینجا همه جلو چشمم رژه میرن، خاطرات خوب و بد ... یادش بخیر.....

دوست ندارم بیشتر در موردش بنویسم که حس دلتنگی تو وجودم سبز شه:)

114

چیه خب حق داره اعصابش خورد باشه، حق داره داغون باشه، لعنت به این زندگی که هیچیش معلوم نیست.

زندگی داستانی است لبریز از خشم و هیاهو، که از زبان ابلهی حکایت می‌شود، و معنای آن هیچ است.

شکسپیر