بوسه ای برای من

بوسه ای برای من

تلاش برای یک زندگی گرم؟؟!!!
بوسه ای برای من

بوسه ای برای من

تلاش برای یک زندگی گرم؟؟!!!

154

این روزا خیلی حرف دارم که تو دلم تلنبار شدن ولی حسی برای گفتن و نوشتن شون ندارم.

خیلی چیزا از خیلی جاها تو مغزم دارن رژه میرن و هر تیکه از ذهن و فکرم یه جایی مشغوله.

دوست دارم همه شونو بغل کنم و یه جا جمع کنم که اینقدر تیکه تیکه نشم.

از چی بنویسم؟

از چی واقعا از کدوم قسمت بخوام شروع کنم؟

این روزا بد جوری با خودم درگیرم.

البته عادت کردم سالی یکی دوبار این خود درگیری و این حس و حال بد میاد سراغم معمولا هم اردیبهشت تا خرداد و  گاهی هم بهمن تا اسفند...

خودمم میگم که عادت کردم اونقدر عادت کردم که دیگه زمان حضور این حال و هوا رو تو خودم حفظم:(

چه جوری بنویسم؟ مثل ذهنم که پراکنده ست؟ منم پراکنده بنویسم؟

دوست دارم یه بایگانی و آرشیو درست و حسابی تو ذهنم داشته باشم که وقتی به هم میریزه، همه چی باهم نریزن بیرون و این جوری قاطی پاطیم نکنن و سردرگم نشم.

دوست دارم که الان سه چهار سال قبل بود..............................................

و من

همون دختر دانشجویی بودم که بیشترین و بزرگترین دغدغه ش، دلتنگی و دوری از خانواده و رسیدن به ژوژماناش بود و بهترین دلخوشیش، گردش و بیرون رفتن و سرزدن به گالری ها و موزه ها بود، نه اینی که الان هستم...نه اینی که خواهم بود...

حس میکنم حس و حال و انگیزه همه چی تو وجودم مرده

به زمان نیاز دارم

تا خودمو دوباره پیداکنم

تا حوصله مو برگردونم سرجای اولش

تا دوباره انگیزه پیدا کنم

تا دوباره لذت ببرم

کی زمانش میرسه؟

26

دلم واسه اون روزای خوبه گذشته که با خواهرم قدم میزدیم و حرف میزدیم تنگ شده یه کاره خیلی ساده ولی پراز حس های خوب...
 ازین فاصله ها بدم میاد خیلی چیزارو ازمون میگیره و خیلی از حس هارو تو وجود آدما کمرنگ میکنه
مثله حس دوست داشتن پاییز و عاشق پیاده روی با خواهرت و یا هرکسی که دوستش داری تو عصرای خلوت پاییز...

 


درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
و با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان...