این روزا خیلی سرم شلوغه از صب که بیدار میشم مشغولم تا آخر شب که می خوابم
باورم نمیشه دو روز دیگه راحت راحت میشم
یعنی پست 125 میام و از راحتیم می نویسم؟؟؟؟
واسم دعا کنینننننننننننننن یکشنبه باید برم و کارایی که واسه پروژه نهاییم انجام دادم و تحویل بدم
الان دیگه مراحل آخری لباسام و طراحی هامه
حساس خفگی
احساس پوچی
احساس کسی که کاری از دستش بر نمیاد و فقط نظاره گره
مشکلاتی که هیچ راهی واسه شون پیدا نمیشه
زندگی که روز به روز سخت تر میشه
آینده نا معلومی که هر چی بهش فک میکنی تاره
و آخرش آدمی که دوست نداره نا شکری کنه
اینا حسایی هستن که از صب که بیدار میشه ولش نمیکنن
کارایی که قرار نیست تموم شن، دانشگاهی که تمومی نداره، استادایی که باهات راه نمیان، کارای اضافه ایی که یهو آوار شده رو سرت، مغزی که دیگه هنگ کرده و کار نمیکنه، اسفندی که قرار نیست تموم شه و در آخر یه آدم درمونده که دیروز فهمیده فقط ۴ روزفرصت داره واسه تحویل پروژه نهاییش!
خدایا یعنی میشه؟
اهی پیش میاد که آدم تو زندگی خیلی کم میاره هر راهی و که میره نمیرسه و نمیشه
وقتایی که اینجوری میشم و این حس بهم دست میده ،باوری که داشتم این که آدما خودشون زندگی شونو میسازن میره زیر سوال و به این فکر میکنم که بقیه آدما هم تو زندگی من سهمی دارن و نقش شونو ایفا میکنن
همه مون یه زنجیره متصلیم همزمان که در حال ساختن گوشه ایی از زندگی مون هستیم نقش مونو تو زندگی یکی دیگه ایفا میکنیمحتی اگه دوست نداشته باشیم و بازم اجباررررررررررررر
پ.ن: امروز برگشتم وخداروشکر تونستم به خیلی از کارهام برسم
و در آخر این که حال کردم با برف دلم واسش تنگ شده بود
امروز از صبح توهم زدم
نمیدونم چرا همه ش فکر میکنم امروز جمعه ست
صبح بدو بدو رفتم سراغ جزوه هام که مشقای فردامو بنویسم با کلی استرس که واااااااااای من کارامو انجام ندادم و یهو یادم افتاد
بعدشم که رفتم مانتو مقنعه اتو کنم و دوباره یادم افتاد امروز پنج شنبه س
ولی نمیدونم با اینکه امروز جمعه نیست و من دلم مثل عصرای جمعه پاییزی گرفته و همه ش میگم لعنت به جمعه
خودمم قاطی کردم دیگه امروز چندشنبه ست؟؟؟؟؟