زندگی همچنان میگذره
و من همچنان تو فکر مشکلم هستم
همچنان استرس دارم که کارم درست شه
زندگی میگذره
تجربه منزل داریم اندکی بهتر شده
دیگه چیزی و فراموش نمی کنم
تقریبا رو برنامه افتادم و پیش میرم
دست پختم بهتر شده
دیگه کته هام خمیر نمیشن
دیگه غذام شور یا بی نمک نمیشه
حس عادت از بین رفته و دوباره حس دوست داشتن و عشق اومده سراغم
( خوش به حال همسرم)
روزا دارن میگذرن
و
من دارم تمرین میکنم عجول بودن و بزارم کنار
دارم تمرین میکنم تو دار تر باشم
دارم تمرین میکنم با کوچکترین مشکل و سختی مثل خروس جنگی نپرم
کلا دارم تمرین میکنم آدم باشم
حالا که چی؟؟؟
هیچ کاری از دستم بر نمیاد
فقط باید بشینم ببینم چی پیش میاد
گاهی نباید متوقع بود
باید زیر بار حرف زور رفت
باید خفه شد
باید پذیرفت
باید به خاطر داشتن یه سری چیزا رو از دست داد
به عبارتی باید منتظر موند تا دید که چی قراره اتفاق بیفته!
بعضی از عطرا بوی غربت دارن
بعضی از ادما
بعضی از ساعات
بعضی از حرفا
بعضی از نوشته ها
بعضی از مکان ها
و
بعضی از پیش آمدا
ولی نمی دونم چرا همه شون با هم میان سراغ ادم!
هم اکنون نیازمند دعای سبز شما هستیم
چرا همه چی بهم ریخته این روزا؟
هر سری که پدرو مادرم و میبینم بیشتر دلتنگ میشم..
دلتنگ روزایی که زیر یه سقف بودیم...
آزادی در مملکت ما یعنی اینکه:
حریم شخصی واسه خودت نداشته باشی!
یعنی اینکه برادران نیروی انتظامی تصمیم بگیرن که چی واسه ت خوبه چی بده!
یعنی اینکه از ساده ترین حقوق انسانی محروم باشی!
یعنی اینکه خواهران بسیجی تصمیم بگیرن چی بپوشی!
یعنی اینکه به خاطر یه مانتوی کوتاه بگیرنت و عین مجرما شماره بدن دستتو از تمام زوایا ازت عکس بگیرن!
یعنی اینکه اگه گوشه خیابون رو به موت افتادی نباید چیزی بخوری که ماه مبارک رمضونه!
یعنی وقتی خونه نباشی و برگردی خونه ببینی ماه×واره تونو بردن به همین سادگی!
پ.ن: خداییش این مورد اخری بیشتر از بقیه واسه م زور داشت! دو روزه انقدر حوصله مون سر میره.